سلام
امروز چهارشنبه ست...
خیلی خوشحالم... بخاطر اینکه امشب محمد میاد خونه مون... امروز صبح یه کمی دیرتر اومدم دفتر... چون حالم کمی بد بود و میخواستم یه دوش بگیرم... ساعت 10 بود که محمد اومد دنبالم... بعد از یک روز ندیدنش، خیلی قیافه ش گرفته به نظر میرسید.. سر و وضعش خیلی به هم ریخته بود... پیراهن تولدش و پوشیده بود و ریش و سبیلش خیلی زیاد شده بود... خیلی شوق داشتم بعد از یه روز که ندیده بودیم همدیگه رو... چهره مشتاق و عاشقش و هرچه زودتر ببینم...
اما وقتی چشمم به صورتش افتاد همه ذوقم از بین رفت... ازش پرسیدم چی شده... دراز کشید و گفت: تو چه میدونی زینب جان... دیروز یه کار خوب و از دست دادم... همه ش هم تقصیر خودم بود... یه کمی دلداریش دادم اما خوب چیزی نمیتونستم بگم... میدونم اونم مثل همه غمها و دردهاشو فقط به من میگه... ولی انتظار داشتم وقتی توی ماشین میشینیم و طرف دفتر میریم کمی خندون بشه و با ذوق و شوق ازم تعریف کنه و بگه که دلش برام تنگ شده... اما توی ماشین هم اول سیب خوردیم و بعدش یه مقدار پسته خرید و شروع کردیم به خوردن... بعدش هم بحث سفر و کشید وسط که دوست دارم باهم یه سفر بریم مزار...
نمیدونستم چی بگم... چون مادر شاید مخالفت میکرد با این سفر... اما خودم خیلی شوق داشتم...به قول محمد از این حال و هوا بیرون می اومدیم و یه خستگی در میکردیم... وقتی دم کوچه دفتر رسیدیم، اخمام کمی تو هم رفته بود... واسه اینکه محمد هنوزم تو فکر بود... وقت خداحافظی لباشو به حالت بوسه غنچه کرد و بهم گفت از فکر بیام بیرون... اما خودم خوب میدونستم تا وقتی چهره اون اونطور تو هم و گرفته ست، من نمیتونم شاد باشم...
الانم ساعت 12:38 دقیقه ست... مریم تازه رسید و داره نماز میخونه... منم یه فرصتی پیدا کردم آپ کنم بعد از دو روز... دلم خیلی برای بوسیدن محمد تنگ شده... صبح اصلا نتونستم درست ببوسمش... تو اون اتاق همه ش مادر می اومد و میرفت.... کاش شب بتونه بیاد دنبالم... خیلی دوستش دارم و دلم میخواد امشب خستگی رو از تنش دربیارم... خوب... ناهار هم آماده شد... برم که غذای مورد علاقه م و پختن... لوبیا....
:: بازدید از این مطلب : 540
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0